۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

دیالوگ


دیالوگ
ادمها در کره زمین کلا نیستند.  جای دیگری هستند و اسمهایشان با ما فرق دارد.
وشته (voshte):
میگه غرب حاضره به ما بمب اتم بده!!!یعنی خدا وکیلی نباید رفت این ادمو اینقد زد تا جونش بالا بیاد؟
کملا(komla):
نه دیگه.
وشته:خوب بله من که بهش دس نمیزنم ای کثیفه ولی یکی جدا نباید به این بگه یکم فکر کن بعد حرف بزن؟
کملا: نه دیگه
وشته: چرا چرت و پرت میگی .یعنی فیلم کوی دانشگا رو ندیدی؟یعنی هر کاری دلشون خواس بکنن بعدهم بگن اینم فیلمش ما نبودیم اون یکیا بودن؟
کملا: نه دیگه.

میرود  ولی تایید طلبیش راضی نشده برمیگردد. شاید کمی هم ترسیده.
وشته:یعنی بمب اتم که حرومه نداشته باشیم بهمون میدن هم نمیگیریم.ولی یعنی درسته فن اوریشم نداشته باشیم؟
کملا: نه دیگه
وشته:یعنی درسته دشمن اینقدر پول خرج کنه برا فریب خورده ها که ما رو شکست بده. ولی به خودمون پول نده که داریم خودمونو شکست میدیم؟
کملا: نه دیگه
وشته: ایول دمت گرم چون کارت خیلی درسته میپرسم؟ یعنی درسته من اینقدر فکر میکنم حرف میزنم یکیم پیدا نشه تایید کنه بگه افرین تو راس میگی؟
کملا: نه دیگه

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

p,c

قصه طولانی و وخیم است و جایی برای رثای عشق نمی ماند.
قصه طولانی و بلند نیست، خسارت عظیم وغیر قابل جبران است.
قصه هرچه هست، شهوت  یک لحظه خراب کردن تمام پلها را با هیچ چیز عوض نمیکند.و امید دوباره ساختن همان پلها را
چراغهای رابطه کم نورند، چراغهای رابطه دلگیرند. چراغهای رابطه جز نور حسرت را کورند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی راه افتادم، ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود .
وقتی میان راه به تردید افتادم، نسیمی شروع به وزیدن کرد.
وقتی به ادامه رفتم باد تندی وزید و دانه های باران به باد پراکنده بودند.
وقتی رسیدم رگبار تندی تا اخر رسیدن به سنگینی بر سرم میبارید .
وقتی بیرون آمدم آسمان صاف بود و شفاف. من اما آرام میگریستم، من اما ارام میدویدم. من اما....

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

آدم خوب

دوست دارم این زندگی را . آدم خوبی است. همان موقع که توی عوالم خودت سوت زنان داری کنار پیاده رو راه میروی.دست میزند سر شانه ات میگوید ببین عمو شما یکم اشتباه وایسادی.
آدم خوبی است، این ترم کلاس فوق العاده گذاشته برای ما.کوزه گری یاد میدهد. عمرش را کوزه گر بوده. سوتک هم گاهی میساخته اما حالا فقط کوزه گری یاد میدهد سوتکی نمیدهد.میگویند کارش هم خوب است. اما خودش می داند ما هم میدانیم خیلی جدی نیست توی این دوره و زمانه کوزه می خواهم برای سر قبرم؟ قبر که نه البته زندگی است این اقا.
پس کوزه گری یاد میدهد محض خنده. فقط محض خنده.خودش هم میگوید ما هم میدانیم خوب. تنها چیزی که داریم همین است .اما درسهایش سخت است عمدا سختهاش را انتخاب کرده میگوید خواب بودید عقب افتادید حالا فوق العاده گذاشته برسیم؟ میگوید میرسیم استعداد داریم و بلدیم بخندیم. بازی اما سخت است و رازش همین است. این نداشته باشی هیچ دیگر نداری. پس فقط محض خنده من میدانم راست میگوید. جدیتم سختگیریش احساس وظیفه ام تمام انچه میکنم برای همین است محض خنده.
دوستش دارم میگوید و میدانم من ساخته شده ام برای اینجا این زمان و این مکان. درست همینجا و نه هیچ جای دگر انهم محض خنده. زمین که میخوری اشتباه که میکنی عوضی که میروی، جدی است توی کارش و دقیق چون شوخی که نیست،دستش را رزوی شانه ات احساس میکنی اینطور وقتها.
دست میزند روی شانه ات میگوید، ای اقایی که اومدی تارکی روشن کنی، ای خانمی که اومدی تاریکی روشن کنی، پس چراغت کو؟ جا گذاشتی خونه؟ نخندی هیچی نمیگذره یعنی همینجا میمونی شوخی نکنی شوخی میکنن بات گریه کنی میخندن بهت.ببین عمو اونطوری که فکر میکنی جدی نیست، اینجا ایرانه، اینطوری که میگم جدیه. اول چراغ بعدا نماز.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

پیاده

صدا می آید
دلخوشی معنا ندارد
وقتی نا خوشی کتاب میشود 
                                     اما
                                           صدا می آید
صدای پیاده رو       صدای    پیاده         رو
                                                     پیاده. شو لطفا پیاده شو
                نمیشنوی؟



۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

و تو چه می دانی تگرگ چیست.


زمان دلتنگی جهان خصوصی میشود
ابرها برای من جمع میشوند،
دانه های تگرگ برای من میبارند،
خیابانها برای من خلوت میشوند،
آدمها به خاطر من سکوت میکنند،
راننده برای من اهنگ غمناکی میگذارد،
و صدای گریه زنی آرام از دور از زیر تنها به گوش من میرسد،
جاده بساطش را تا افق پهن مینکند وستاره درخشانی در دور دست میان خط جاده خاموش میشود،
و زمین آرام آرام به سر سرخ سیگار محو میشود دود میشود.
ودیوارها برای من بر می خیزند خیس و خسته ، بلند بلند بلند

وتو چه از جهان درون من میدانی جهانی که لمش میشود را چگونه نمیدانی؟
زمان دلتنگی تو آرام میمیری بی آنکه بدانی گیسوانت دیگر به باد تکان نمیخورند. چشمانت به هیچ جا نگاه نمیکنند. لبانت روی هم می افتد وپایین میآید، قلبت دیگر تیر نمیکشد صدای دویدن نمیدهد. دستانت تکان نمیخورند ودرد پاهایت از نوک انگشتان بیرون میرود. زمین از تو بیرون میرود و در زمان نیستی.
زمان دلتنگی.
زمان دلتنگی
زخمها دیگر درد ندارند
هیچ سیاهه انقدر دردناک نیست
هیچ شادی انقدر شادت نمیکند
تو با همه دردهای جهان یکی میشوی و درد همه جهان را درک میکنی
و جا کم می اوری و دلت تنگ میشود
و بیرون میپاشی قطره قطره شور و تلخ
تنها و با همه عمق جهان خاکی
و به وسعت تمام دریاهای زمین قرنها و قرنها میباری
آه زمین دلتنگ ترین جای جهان است گرفته ترین زمان جهان
اینگونه زمین میشوی و سرد برف میباری میبارد با تو تنها تو که عمق دلش یکی شده با تو زمین بیچاره زمین غمگین زمین تنها
 

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

به من هو من

خاصیت بیابان را دیده ام بی رحم  اما لطیف ، قدیمی و آشنا.
دوست  تو و دشمن تو، همه کس و کار تو پدر و مادرت . بیابانهای ایران سرزمینهاییست برای
دیدن حقیقت و مانند خود حقیقت دست نیافتنی مرموز و پیشبینی ناپذیر و خشن.
از دروغ دریغ ندارد. هرچه بخواهی هست میشود میبینی باچشم و لمس میکنی بادست و میشنوی واضح وآشکار.
اگر پی حقیقت نباشی قیمت جانت را می پردازی. اینجا دروغ عاقبت مرگ دارد.یک لحظه غفلت کنی از دانستن یک لحظه آخر عمرت میشود. اینجا برای دروغ جایی نیست . میتوانی سرگردان باشی و سرگشته اما نمیتوانی دنبال حقیقت نباشی.
شوخی ندارد اما رند است رندانه شوخی میکند شوخی میکند اما با زندگیت
باید بهش بخندی و در بازیش سهیم شوی بازی سر زندگیت اگر بازیکن باشی
وگرنه زورش را به رخت می کشد خانه خرابت میکند ضجرت میدهد .
بیابان زمانی درازست ومکانی وسیع دریا را نمیدانم اما باید همینطور باشد
شبها گرگها و شغالها و کفتارها  و روزها مارها و عقربها و کلاغهاو
گاهی هم دارکوبی روی تک درخت. باور میکنی و قوی میشوی و زندگی میکنی ما
ایطوریم.
ناامید کم میشویم عاقبت همان بیابان به دادت میرسد وقتی در اوج نا امیدی
چشم باز میکنی و میبینی هر چه دیدنیست انقدر سماجت میکند تا روحش را
بپذیری قبولش کنی و قبولش که کردی مهربانترین است دل ازش نمیکنی و ما این
خوب اموخته ایم امید را میگویم. واین استحکام پر ابهت را. ما همانقدر خوب
و پر ابهتیم. ما ایرانی هستیم فرزندان بیابانهای بزرگ ودریاهای کوچک
ورودخانه های خشک.
ایرانی ادم خوبیست  اما خیلیها بدی در حقش رده اند.
روز ها داشته که از خانه امده بیرون و کله های دوستانش را دیده که سر کوچه
شان روی هم  روی هم افتاده. تپه شده کوه شده. چشمان کسانش دیده در اورده
اند از چشمدان . خانه زندگیش دیده اتش زده اند برایش زبانها دیده از
قفا بیرون کشیده. اینها حرف نیست پدران ما بوده اند و دیده اند
و هر جای جهان باشی خاطرات پدرانت با تو هستند پدرانی که ادمهای خوبی
هستند کار زیاد می کنند بحران زیاد دارند و تحمل هم وغر کم می زنند و
امروزشان امروز است وفردایشان فردا . و حالا ما پدرانمانیم تا امید مضاعف
بیابیم وتحمل بیشتر داشته باشیم. 
بیابان یادم داد باورکردن حقیقت را و پس زدن دروغ و توهم را. حقیقت را باید پذیرفت هر چقدر
بزرگ و سهمگین باشد چون هموست نجات دهنده ومهربان، پذیرشش برابر است با به
حقیقت در امدن جزیی از حقیقت شدن بزرگ شدن.