۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

در زمان

باران می بارد بیرون و هیچ نه بوی خاک نم خورده و نه صدای شر شر، فقط غرش و تاریکی از لای در نیمه باز تو می آید و زیر نور مهتابی اتاق مثل چیزی جامد جا خوش میکند. روز بارانی چیزی است در گذشته، صلب و غیر قابل تغییر. به کاغذ های سفید چسبانده شده به پنجرۀ کثیف اتاق نگاه کن که چگونه زرد و چرک مرده با در در باد تکان می خورند و تکان می خورند. خوب که نگاه کنی درست که بنگری خیره شوی و سر بر نگردانی و چشم برنداری، تو نیز چیزی می شوی در گذشته و تو نیز مثل تاریکی روز بارانی زیر نور مهتابی این اتاق، صلبی هستی در گذشته، چیزی که اینجا نیست. آنگونه که تو اکنون در این اتاق نیستی و بیرون از این اتاق باران نمی بارد و مهتابی این اتاق روشن نیست. تو و همه آنچه توصیف کردم دیگر تغییر نمی کنید. دیگر از اینهمه صدایی جز در ذهنی که در این اتاق زیر باران نشسته، در نخواهد آمد، صدایی گنگ و دور که هی رنگ می بازد و زرد تر و دور تر می شود. سعی کن جیغ بکشی در تاریکی این چاه سعی کن جیغ بکشی، فریاد بکش، ضجه بزن، چرا که تو مرده ای و من باید از میان تعفن هزار جسد در گذشته صدای تور ا بشنوم آنگاه که در این اتاق نشسته بودی، پس فریاد بکش. غرش کن و از لای در نیمه باز مثل چیزی صلب زیر نور مهتابی جا خوش کن. مهیب و مرده، مثل یک روز بارانی.