۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

چشمانت را ببند

آن موقع که از روی پل نیمه شب تنها لای چراغ های زرد و بالاپوش ضخیم رد می شدم، مرگ بوی آرامش میداد. فاجعه را عمر دراز لحظه مثل برف تند محو میکرد. سکوت. و چراغ های زرد و صداهایی که لای برف ...
اغتشاش لحظه است اکنون و این مرگ است نه مهیب نه ترسناک نه بدبو تنها ویرانگر است. فهم تو را از تو میگیرد . مرگ ندانستن است. گیج شدن حین دویدن در فضای تاریک . نه یکی یکی یکباره.
همینطور ایستاده به دیوار آجری پشت سرت تکیه بده و چشمانت را ببند.
رنگها رنگها را  میبینم هنوز رنگ سفید. سفیدی از فرط روشنی خاکستری مثل ماست با حاشیه مستطیلی از سیاه براق .
میان سفیدی چند لکه سیاه هست . حالا آرام سمت لکه های سیاه پایین میروم آنقدر که از چند تا سمت یکیشان بروم. و حالا دایره سیاه آرام آرام از رنگ تهی از شکل پر می شود ساحلی طولانی از قلوه سنگ های سفید و درختانی انبوه نزدیک. و باد سرد و موهای فرفری تیره زنی که کنار ساحل می دود. من هنوز بالایم. پستانهایش تکان میخورند حین دویدن ترسیده انگار از چیزی می گریزد. پایینتر پایینتر....