۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

لازم نیست بمیریم؟


            -     دیشب خواب می دیدم توی یک شهر خرابه ام. انگار که جنگ بود، بعد از جنگ. همه جا خراب بود، همه جا بمب خورده                      بود.

یه خونه پیدا کرده بودم یه خونه خرابه می خواستم خونه رو درست کنم یه مدتی توش باشم. فقط یه مدت. کوچه ها جای خونه ها پر از مرده بود. مرده ها رو می آوردم و جای دیوار می چیدم رو هم، بعد مرده ها رو می چسبوندم به دیوار گندیده بودن ولی بوی تعفنشون اصلا اذیتم نمیکرد- و با سنگ انقدر می زدمشون تا شکل کاغذ دیواری صاف بشن. بعد می رفتم بیرون تا خشک بشن، میرفتم تو خیابونا تا بازم مرده پیدا کنم. اما بقیه هم بودن اونام دنبال مرده میگشتن. می گفت این مرده منه. منم مرده رو میکشیدم و می گفتم باشه می دونم میدونم، اما ول نمیکرد بازم می کشید متعجب میگفتم گفتم که می دونم اینا مرده های توان حالا ول کن دیگه و می کشیدم و می کشیدم تا مرده هه جشاشو باز کرد گفت دستم دستمو کند نمی بینی دستمو کند. بعدش از خواب پریدم. تا صبح خوابم نبرد. تا صبح داشتم میلرزیدم.