۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

خواب زمستانی

بچه که بودم یک بار موشک زدند و من از خواب بیدار نشدم، صبح که بیدار شدم کف حوض حیات بودم و سرم درد می کرد، گویا کوچه بغلی رو موشک می زنند و پنجره های خونه می ریزه پایین و بعد هم نا گهان سقف هری میاد پایین. تنها کاری که تونسته بودند بکنند این بوده که چون دیدند من از خواب بیدار نشدم همینطور از تو ایوون پرتم کنند تو حوض. به خیال اینکه حوض پره و آب من رو از خواب می پرونه. ولی حوض خالی بود و بااینحال باز هم من از خواب بیدار نشدم. با اینکه کلم سفت خورده بود کف سیمانی حوض. فکر کرده بودند از شدت انفجار موجی شدم اما من فقط خوابم سنگین بود، خیلی سنگین. از اون موقع همینطورم خوابم سنگینه همانقدر که موشک هم بزنند بیدار نمیشم. یک بار همین چند سال پیش یک شب خوابم نبرد و بعد که خوابم برد حسابی خوابیدم، اون موقع ها تنها زندگی می کردم، دوستان اومده بودن در خونه (دوستم همسایم بود) و هرچی زنگ و در زده بودند هیچکس جواب نداده بود، بعد چند بار اومدن و رفتن, وقتی خیلی نگران شده بودند، در رو شکونده بودن و اومده بودن تو، من فقط یادمه چشم باز کردم و دیدم چند نفر بالا سرم ایستادن و تا به خودم اومدم از ترس خشکم زد که آیا چی شده یعنی. اینا چجوری اومدن تو؟ چرا؟ خلاصه در همین حد بی اغراق. حالا چرا اینها رو تعریف کردم؟ چند وقتی شده که به شکل شگفت انگیزی خوابم سبک شده. حتی با زنگ تلفن از خواب بیدار میشم. حالا که دقت می کنم این خیلی ترسناکه. و واقعا اولش خیلی ترسیدم. اما هیهات هیهات که اینا عوارض پیریه و من یهو و به ناگهان اونهم در بهترین قسمت زندگیم دارم عوارض بدترین چیز زندگی رو درک میکنم، پیری. درواقع، هیچوقت فکر نمی کردم کارم به اینجاها برسه. همیشه فکرم این بود که یا قبلش میمیرم یا همه چیز یا لااقل چیزای مهم مثل همین خوابم، همینطور و به همین شکل باقی می مونه. اما زمان موجودیتش رو اعلام میکنه در این حد که زنگش ناغافل از خواب نه بیدار که از جا میپرونتت.
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبتا لله که پیش از مرگ دریابید کار