۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

با رفتگان


کفتار جوانمردیست ساقی
بر هیچ مانده ات سفید کفن میپیچد و
دلمه دلمه خون که قی میکنی
انگار هنوز زنده باشی
بهت نوید مرگ میدهد
سایه ای شده ام
بسکه بر مرگ خود
سیاه سیاه سیاه ...
چون خون گندیده
زمانه دورویی نیست
زمان هم روی ایستادن ندارد
شب را چون فراری صبح میکنم
بی آنکه یک دم چشم بر هم نهاده باشم
خسته ام
چون بی خوابی کشیده ها
با اینهمه
کفتار جوانمردیست ساقی
شبان یک گله دق شده
چراگاه کرمها

سیب آزادیت
گندیده
اینجا کبوتران در خون تپیده هم
کرم خورده اند