۱۳۹۵ دی ۲۶, یکشنبه

پروین

شاید هم تقصیر من نباشد، شاید وضعیت واقعا طاقت فرساست، شاید هر کس هم جای من بود همین کار را می کرد. چطور می توانم بدانم؟ از کسی بپرسم؟ از چه کسی؟ چه کسی به قضاوت من می نشیند و به پرسش من رفراندوم وار آری یا نه جواب می دهد؟
نمی توانم تحمل کنم این تنش های هر روزه و هر روزه را. در انتظار اینکه کی بیکار می شوی بدون هیچ توان اعتراضی. بدون هیچ اثری از اینهمه سال کار کردن انگار اصلا نبوده ای. کار مزدی. مزدی که صرف زنده ماندن و فقط زنده ماندن کرده ای . تا بیشتر غرق بشوی بیشتر، مزدی تر، بی اثر تر و نا محق تر و آشفته تر و فرو رفته تر. در این کثافت دست کسی را بگیری بیاوری قاطی کنی تا هر شب هر شب دعوا و بشقاب و کاسه و تلویزیون و لیوان پرت کردن و به در و دیوار کوبیدن را به فرسایشی که روال یک زندگی ست بدل کنی به این امید که همه همینطورند و همه همینقدر نا عقل و ابلهند که من و اینها تمام می شود وقتی دیگر جوان نباشی. یعنی وقتی دیگر نا نداشته باشی و این خود یعنی شرایط خوب برای بچه دار شدن. و فاجعه و کثافت. چه حس تنفری دارم.
باید فرار کنم شرایط رویایی این است که همین الان بیکار شوم و فردایش لیلا را راضی کنم توافقی طلاق بگیریم و بعد شبانه یک ساک ببندم بروم یک جایی که خودم هم خودم را نشناسم، مثلا دهات شرق یا غرب یا جنوب . جایی که کاری پیدا کنم که هیچکس‌هیچ آدم درست و زن و بچه داری نمیکند. در یکی از این کوره راهها مثلا یا کاری شبیه اینها حتی شاید بتوانم کار یدی بکنم. مثل آن بار که ناگاه سر از چویبده در آوردم یا آن بار که از بیابان های اطراف کاشان یا بیابان های اطراف طبس. کاری شبیه جاده سازی. هرچند پیر شده ام و توان بدنی ام به شدت تحلیل رفته اما چه باک اگر حتی این خانه آخر باشد. بیابان پناهگاه صادقیست و من را بی پرده قضاوت خواهد کرد در حد آری یا نه. کاش می توانستم دورتر بروم کاش جایی دورتر هم بود برای مخفی شدن فرار کردن از نه از خودی متهوع که از همه چیز همه کس و همه جا. کاش رویا ها سریع تر به مرگ می پیوستند.