۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

چرا؟

مدتی شد این بار که بی محابا پیش تاختم. بی تردیدی که نظام تفکرم را نابود کند. اما از تردید گریزی نیست. و پی از هم پاشیدن نظم درون باید سر بلند کنی ببینی بقیه چه می کنند. جدی بقیه ادمها چه میکنند که  زندگیشان همینطور رو به جلو پیش میرود. بقیه ادمها کجا تردید را نابود میکنند؟ چطور؟ چطور با هیولای درونشان زندگی میکنند. چطور حق با دیگران است و چطور من همیشه شکست خورده ام. تردید ترس دوباره گیج شدن در گیجی. چطور من ناگهان بی محابا؟ چرا؟ ضرورت کجاست؟فکر نان کجاست؟ من کجایم؟ایا باید به این همه هجمه ها یکی یکی جواب بدهم. به خودم یا به دیگری؟ چطور باید به خودم توضیح بدهم وقتی خودم در تردید خودم دست و پا می زنم و چطور به دیگری وقتی در اطمینانش مثل تردیدی نمیابم وقتی بی تردید دیگری حتی انسان نیست. چطور باید از لحظه های سخت گذشت آیا اصلا ضرورت دارد این گذشتن؟آیا اصلا ارزشش را دارد؟ ایا اگر اینهمه سوال را با کسی مطرح کنم احمق جلوه میکنم؟ آیا من واقعا احمق هستم؟ ایا من دارم با این سوال ها خودم را گول می زنم؟ ایا این سوال ها دارند سوال مهمتری را پنهان می کنند؟ ایا باید دنبال سوال مهمتری بگردم؟ ایا همه این گیر کردن ها در بند همه اینها بیهوده است و با رفتن همه چیز حل میشود؟ آیا ارزش پی گرفتن دارد؟  باید جنگید با سوالها؟با که باید جنگید؟ با خود یا دیگری؟ ایا نباید جنگید؟ آیا می شود نجنگید و هم درگیر نشد؟ ایا جوابی که برای سوالاتم می شنوم یا انتظار دارم بشنوم, از جوابی که نمیشنوم مهمتر است؟ ایا جوابی هست اصلا که باید خودم پیدا کنم درون خودم؟ آیا من منتظرم که جواب که می خواهم بشنوم را بشنوم؟ بقیه با تردید های بنیان افکنشان چه میکنند؟ آیا من خنگم و مساله ساده تر از اینهاست؟  آیا اصلا مساله ای وجود دارد یا دارم بازی می کنم با خودم؟ آیا من واقعا جای سفت نشاشیده ام؟ آیا انقدر جای سفت شاشیده ام که مغزم تخدیر شده؟ ایا اگر خودم را مشغول کنم... تا کی می توانم ادامه بدهم.
نه جواب دهنده معلوم است نه سوال کننده.
این حجم تردید از کجا ناگهان پیدا می شود. این حجم کلافه کننده تردید.