۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

سرنگون

سازمان انتشارات دهن لقی
به خلافتم پایان داد
به شهری که مردانش چون کلاغ بر چمنهای کنار مادی نوک میزدند
به شهری که بودنت کفاره داشت
داد و ستاند مرا از خباثت قصه های نگفته و کلمات جهنده
از خباثت اندوه دیگران
خباثت ناشکیب دلتنگی  
حالا من میان خیل خودم ها پیدا نمیشوم
مدتهاست رفته ام بی درنگ رفته ام
    


                                                                                                                                            








۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

تمرین

میگویم قضاوت نکن. به خودت رحم کن.
تو از درون کسی خبر نداری. توی این جهان بر همه چیزی استثنا هست. چطور میتوانی اینقدر محکم... نمیترسی؟ از دروغی که در ملا عام به هم میبافی شرم نمیکنی؟
تو از درون خودت هم بی خبری. نترس عقب نمیمانی از قافله قاضیان زمان قضاوت.ان زمان که از تو میطلبند.
طرفه انکه خودت بهتر میدانی در ان زمانها چه میکنی. که چطور میترسی از کشیدن این بار. هزار اما و اگر و شاید و نمیدانم تا یک جمله نهایتا هیچ بگویی. انچه که پایت را گیر نیندازد جایی بعد ها بعد ها....
اخر قربان ان فکلهای معجوجت عزیزمن خوب این عاقبت اندیشی را همه جا کار ببند.
نیاز به این فرار نداری. چشم دوختن به عیب دیگران.
از سخن کسی خشمگین میشوی از عملش؟ ارام خشمت را فرو بخور وکاری نکن. میتوانی در عمل نشان دهی اگر اینهمه میدانی که راست را یافته ای. اگر اینهمه میدانی که این خشم اور نادرست است . بیهوده گویی به مسخرگی افتادن تنها زبونی تو را نشان میدهد. باور کن خشم تنها خشم می اورد.  سودی ندارد.مضرور این ضرر رساندن میشوی دلشکسته میشوی حس فرو افتادن را راحت لمس میکنند همان هنگام قضاوت میشوی تهی مینمایی . تنها میمانی.ارامش عجیب بی قضاوتی را یک بار حس کن. لذت صلح است . اگر تفاهم نباشد.
 بیهوده نیست خشم قاتل روح و جسم است اگربه دانستن از درونت محتاجی اگر نیازی به بهتر شدن بزرگتر شدن در خودت میبینی. این اغاز بزرگیست قدمی عظیم برای برخاستن و بزرگ شدن. از خشمت کم کن  بر روح وجسمت درودی از اینجا بفرست که از رنجی بزرگ میرهانیشان. ارام باش. این منطقیست این درست است این راه است بی چاه. هیچکس تا به حال از قضاوت نکردن ازاری ندیده از فرو خوردن خشم ضرر نکرده.
از قضاوتت بکاه تا خشم کمتر بگیری. تا توان ان بیابی،تا حس سنگین خشم راه بر تفکر تو نبندد انهنگام که محتاج قضاوتی.که باید قضاوت کنی، مسئول قضاوتت میشوی ،خطیر است این، میفهمی؟ اگر نیاموخته باشی بی خشم بیندیشی بی بغض.
 به قدر کافی پیچیدگی  هست پیچیده ترش مکن به عملی بیهوده.


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

زندگی دیگران

نخورده مست؟
باور کنید نمیدانم. من فقط میروم حتی نیاز به کلید انداختن ندارد. من یک جهان دارم. از اول اینطور نبود،اول چیری توش نبود. یکی یکی انچه نیازم بود و دوست داشتم جمع کردم و اوردم اینجا خیلی چیز بود اما اوردنش سخت نبود. دانستنش سخت است اینکه بدانی چه می خواهی. قوری و کتری میخواستم یک خانه با اشپز خانه بزرگ،وسایل الکترونیک فراوان با جدیدترین تکنولوژی. خانه ام ترجیحا رو به یک باغ بزرگ است توی یک سیاره دور اول مریخ بود ولی دادمش به فضا نوردان وسازمان ناسا و بقیه و رفتم جای دیگری. تهیه بشقاب و کاسه سخت بود خیلی ریزه کاری داشت که حین کار میفهمیدم حالا علاوه بر وسایل معمول کلی وسیله دارم که خودم ساخته ام.مثلا همین دیشب خواستم خانه را تمیز کنم دیدم خانه بزرگ است و جارو کوچک ومهمان هم الان است برسد، جاروی بزرگ هم دوست ندارم برداشتمش فوتی بهش کردم تا جاندار شد بعد بهش گفتم تمیز کن، زود. بعد دیدم زیاد سر و صدا میکند گفتم یک خانه تمیز کردن  که اینهمه سر و صدا ندارد ارام بی صدا شد و بعد گفت اشغالها را چه کنم گفتم بیاور اینجا . با همان اشغالها برایش وسایل خانه سازی درست  کردم از همین اسباب بازی ها بعد بهش یاد دادم چطور با انها خانه بسازد حانه را ساخت و ابرو بالا انداحت که نچ نه این کوچک است یک نخ بهش وصل کردم گفتم این نخ را بکشی خانه ات بزرگ میشود قد خانه من بعد هم گفتم برود همین بغل که چشم انداز حلقه های زحل دارد انطرف همانجا که خاکش آبی رنگ است. خانه اش را بگذارد. اخر خانه اش لیمویی رنگ شده بود گفتم روی آبی آن آبی تند قشنگ می شود. بعد بهش گفتم می خواهی مثل من تنهایی باشی یا همدمی چیزی برایت پیدا کنم؟ گفت می خواهم. تازه به دنیا امده ام تنهایی نمیشود. بعد گفتم بگو ببینم. گفت ان قاشق که انجاست آن  که توی ویترین است. قاشق را در اوردم، یک قاشق چایخوری طلایی خوشکل. گفتم با این میروی؟ گفت اره. گفتم خوب پس مبارک است.خواستم ردشان  کنم بروند. که قاشق گفت نه اینطوری دوست ندارم میخواهم این من را بدزدد. به ان یکی نگاه کردم دیدم چشمهاش از شوق و اضطراب دارد برق میزند. گفتم فهمیدم. رو کردم بهش و دعوا...،  که یعنی نمیشود نمیدهم ببریش. در آمد  که خانه دارم رو به حلقه های زحل روی خا ک آبی. گفتم هر چه میخواهی داشته باش نمیشودهر چه گفت قبول نکردم بعد هم گفتم من باید بروم دستشویی این را هم نمی دهم بهت. بعد  که برگشتم رفته بودند، یک نامه هم برایم گذاشته بودند که شما نگذاشتی اما ما فرار کردیم وچه وچه...  . میدانستم حالا دارند از پنجره نگاه میکنند. ادای عصبانی در اوردم، کاغذ را کوبیدم روی زمین یک چشمم به اینه بود ببینم چطور عصبانی تر بشوم. رفتم توی آن اتاق چند تا فین محکم کردم که یعنی گریه ام گرفته. دیگر آمدند و نشستند که ما راببخش، همدیگر را بغل کردیم وآشتی و رفتند سر زندگیشان.
تا مهمان آمد.اوایل خیلی خوش نداشتم کسی را دعوت کنم بعد یکبار یکی سر زده آمد دوست قدیمی یادگاری آورد. همین آقای سنت اگزوپری من اسم کاملش را همیشه صدا میزنم خوشش می اید . با شازده اش خیلی پسر خوبی بود میگفت همسایه ایم من همین بغلم سیاره این طرفی.شازده  یکی را با خودش اورده بود گفت این مرگم است.با من زندگی میکند هر به چند وقتی میروم زمین، این میکشدم دوباره بر می گردم سیاره ام . عجب ادم نازنینی بود. از مرگش خوشم امد راضیشان  کردم حالا  که جایی کاری ندارند چند وقت پیش من بمانند. خیلی خوش گذشت مجبورش میکردیم بکشدمان بعد میرفتم سیاره شازده اینها و با هواپیمای سنت اگزوپری برمیگشتیم سه تایی تا باز بکشدمان. اینجا میمردیم انجا زنده میشدیم. مرگش را هم دردناک میگرفتیم بیشتر خوش بگذرد وقتی زنده میشویم. بعد دیگر رفتند و هواپیمایش را داد به من. از آن موقع هی دعوت میکنم یادگاری میگیرم. تازه چند وقتی شده خودم هم دعوت میشوم یادگاری میدهم. حالا دیشب خسرو خان جهانگرد مکه برو، قرار بود بیاید خیلی وسواسی است از ریخت و پاش و کثیفی بدش می اید برای همین مجبور شدم اینطور تمیزکاری کنم. یک ستون برایم آورده بود،جای دوتا انگشت رویش بود. گفت اینها جای انگشت حضرت مریم است وقتی داشته عیسی را بدنیا می اورده. امشب کسی را دعوت نکردم.مرتب نگاه به ستون میکنم، صدای عیسی را میشنوم. خوب میشنوم. حس عجیبی دارد.