۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

موتوری به سرعت از کنارم میگذرد و میان خیابان خالی کوچک میشود.  سایه ام چهار تا میشود و دورم میچرخد پیکانی ساقی است.
سر کوچه پهن آشغالها و سگها و من و مگسهاست و اگر میان تنگی تیر آخر را نشان کنم شهر تمام میشود به دیوار سیمانی سپاه.سیاه.و باز برگردم از اتوبان ناتمام و برسم به خیابان خالی تا این که توی گوشم ارام زمزمه میکند تمام کند .به زبانی که نمیدانم . توی بن بست یک خانه مانده . باید بروم. نباید بروم. کجا بروم؟درست وسط یک بیابان خالی از ادم. زمین و اسمان یک رنگند و پا که بر ترک خاک میگذاری ترک میخورد و خورشید  توی افق بغ کرده و اگر بر جای بلندی بایستی تمام جهان را میبینی ان دور اب هست و میریزد پایین آخر دنیا دیوار سیمانی کشیده اند. بعد از دریا. جلو تر که مار ها هم نمی ایند خاک سست تر میشود. باز هم جلو تر  پاهایت بیشتر پایین میرود . جلو تر باتلاق است. بوی ترشیدگی میدهد بوی جسد های کپک زده. خورشید از افق تکان میخورد درست بالای سر باتلاق می ایستد. کمی که پایین تر بروم به حیاط خانه میرسم . تا نیمه فرو رفته ام دستهایم هنوز آزاد است و چند قدم دیگر با اتکا به چند استخوان که جلوتر توی خاک سفت قبل از من فرو کرده اند میتوانم بروم. هنوز تمام نشده هنوز دارد میخواند. از چند پله دیگر پایین رفته ام و جلوی اتاقم قفل شکسته را برمیدارم. سایه ام شکل حفره ای است توی زمین قبرستان که خانه مارهاست و دارد خراب میشود روی سرشان پا که میگذارم تا جلوتر بروم توی باتلاق با استخوان مردگان که پیش از من برای همین گذاشته اند . شاید اواز توی گوشم ناتمام نماند.دستها همیشه اخرند حتی بعد از خفه شدن. جلوتر نمیخواهم بروم ممکن است باتلاق همینجا تمام شود.دستهایم را میان گلها فرو میکنم و سعی میکنم پاهایم را تکان بدهم. سعی میکنم بفهمم که حالا دارم خفه میشوم این آخرین ثانیه های عمرم است باید برای زنده ماندن تلاش کنم من توی باتلاق افتاده ام. توی باتلاق اگر دست وپا بزنی پایین تر میروی و همه ادمها دست و پا میزنند تا بمیرند. من امده ام تابفهمم.پس باید دست و پا بزنم تا معقول تر جلوه کند تا موفق بشوم. تا جایی که دیگر رمق این کار را نداشته باشم. به شانه هایم رسیده و پاهایم دیگر تکان نمیخورند. خسته شده ام. اخرین تلاشم را میکنم باید شانه هایم را تکان بدهم . نا ندارم دیگر نمیتوانم. بقیه را باید باتلاق انجام بدهد. من برای زندگیم به اندازه کافی تلاش نکردم من هنوز موفق به غرق شدن نشده ام. من ادم بی ارزشی هستم. ادم نیستم موجود زنده نیستم . چیزی از غریزه بقا نمیدانم.
اصلا باتلاق شاید دیگر جا نداشته باشد. جا برای من.لباسهایم روی جارختی بوی عفن سیگار گرفته اند. فردا قرار است آخرین خانه را هم خراب کنند.فضای سبز بکارند.زانوهایم صدا میدهند. کاش امشب بتوانم بخوابم. پیش از اینکه این ترانه تمام شود. چشمهایم میسوزد.سپاه هنوز زمینهایش را به شهر داری نفروخته. سپاه برجهای بلند موریانه هاست توی اتاق من چسبیده به تاق.خوب بهشان چشم بدوز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر