۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

بیضه هایم درد میکند. کاملا درد نیست. با انچه مثلا میگویی دلم درد میکند یا سرم فرق دارد.مدتیست یاد گرفته ام میان جمع باشم بلد نیستم باید خیلی حرف بزنی حرفهای خنده دار حرفهای گریه دار حرفهای بی حس.چشم و گوشم را حسابی باز میکنم و اطرافم را میپایم. به این خانمه بگین بیاد بیرون دیگه چرا پشت مبل قایم شده . ا این خانمه مامان گربه است. جوشهایت بهتر شده اند. چقدر زشته ادم کچل باشه شکمشم گنده باشه. چه لباس قشنگی پوشیدی.برای اینکه طبیعی تر به نظر برسد مجبور شدم گاهی تحقیق هم بکنم. در مورد کفش لاگوست اصل. در مورد ادکلن چارلی. در مورد نژاد اصیل تیریر. در مورد ویسکی بلک اند وایت. در مورد انواع مواد مخدر. در مورد تیپ و شرایط زندگی ساقیها. در مورد نرخ امروز ارز. در مورد جبهه های هوا.در مورد نرخ ساختن خانه. در مورد انواع و اقسام بدبختیهایی که ادمها دچارش میشوند انواع و اقسام مریضیها. انواع و اقسام بی پولیها. انواع وام . انواع کتابها از اوستا و تاریخ بیهقی بگیر تا هایدگر و شعرهای مریم حیدر زاده و مشخصات یک وبلاگ خوب و طرز استفاده از ماکرو ویو و اسنک پخش کن وجدید ترین کلیپ سیاوش قمیشی و انواع رژ لبهاو انواع لباسهای روز و شب و طرز غذا خوردن با چنگال و دست.و شکلهای مختلف رفتار ها سلام میکنی احوال میپرسی. میگوید خوبم با کلی کلمات اضافه هر چند معلوم نیست کی حرفش تمام میشود اما باید بگویی ممنون و مثلا لطف دارید شاید چاکریم و نوکریم و چند چیز دیگر که بلد نیستم هنوز درست کتابی در موردش پیدا نکرده ام بخوانم حفظ کنم. چند بار نشستم و تمرین کردم اما نشد یادم میرود همه اینها را باید با صدای بلند بگویی کلی حرف اضافه است و من هنوز دلیل هیچکدام از کلماتش را نمیدانم سلام را اما خفظم اما هنوز نفهمیده ام به کی و کی باید بگویم.
اخر سر هم این را یادم مانده خوشحال شدم از دیدنتون. یا خوشخال شدم صداتونو شنیدم چیزهای دیگری هم هست گاهی نگاه میکنم ببینم بقیه چه میگویند من هم همان را میگویم با صدای پایین که کسی نفهمدمن هنوز بلد نیستم.حتی رقصیدن هم یاد گرفته ام. حتی بلدشده ام گاهی عصبانی بشوم داد بکشم. حتی یاد گرفته ام از حرفهای بد دیگران ناراحت بشوم. یاد گرفته ام به ناراحتی دیگران کاملا بی اعتنا باشم. به خوشحالیهایشان هم. هر کدام هم به جای خود.جایشان را هم بلد شده ام. همچنین لباسها با هم فرق دارند لباسهای نو از کهنه ها بهترند . لباسهای مهمانی و جشن با لباسهای بیرون فرق دارد. موی بلند از موی کوتاه بهتر است. توی خانه با شلوارک راه برو.یاد گرفته ام توی یک مکان عمومی نشستن پشت یک میز و یک قهوه یا ساندویچ یا پیتزا خوردن همراه با صدای همهمه ادمها و صدای موزیک یعنی تفریح کردن.همچنین رفتن به مسافرت یعنی رفتن از اینجا به یک جای دیگر یک هتل مهمانخانه یا خانه دوستت و شاید دیدن چند ساختمان از نزدیک یا نگاه کردن به چند تا درخت و چند تکه سنگ یا یک دره خیلی عمیق یا یک رودخانه یا یک دریا از نزدیک میشود تفریح کردن.. ان دست که قلبنم نیست میشود راست و طرف قلبم چپ میشود.همینطوری.راستش برایم فرقی نمیکند واقعا که کجا باشم زیر این سقف شکسته یا زیر یک سقف سالم.ادمها با لهجه اصفهانی حرف بزنند یا شیرازی یا تهرانی یا مشهدی یا ابادانی یا کردی.اینطور چیزها برایم فقط به درد این میخورند که بعدا برای این و ان تعریفشان کنم.تنها جایی که فرق دارد برایم اشپزخانه است اشپزخانه یک ازمایشگاه است برایم برای ساختن انواع معجونها بازی کردن با مواد خوراکی فلفل و ادویه وسس سویا؟ سس کچاپ سس مایونز فلفل دلمه فلفل تند کلم بورکلی قارچ فلفلهای رنگی برنج و. عدس سبز و لوبیا و عدس قرمز و جوش شیرین و زیره و زعفران و پودر گوشت گوساله و سیب زمینی و چای و قهوه و ....مزه غذا ها برایم مهم نیست چیز زیادی از خوشمزه و بد مزه نمیفهمم. گاهی شده برای اینکه کم نیاورم گفته ام مثلا خورش سبزی دوست دارم یا حتی خودم را ملزم کرده ام حتما سالی یکبار بروم رستوران و خورش فسنجان بخورم گاهی به خودم میقبولانمم که هات داگ خیلی دوست دارم گاهی میگویم گوشت دوست ندارم.. اما در خلوت خودم فرقشان را نمیدانم. نمیدانم این چای با ان چای چه فرقی میکند مگر چای هم مزه دارد؟ این قهوه با ان قهوه  این سیگار با ان سیگار؟ پیتزای این رستوران با ان یکی. این چلو کباب با ان چلو کباب. شیر را همانطور میخورم که چای و شراب را .تازه همین چند وقت پیش بود که فهمیدم نوشابه را باید سرد خورد.چای را باید داغ و سیگار را اگر توی باد بکشی به درد نمیخورد.خانه ادم باید جای خوبی باشد بالا شهر مثلا.فیلم با کیفیت از فیلم بی کیفیت ودیدنش توی تلوئیزیون ال سی دی از توی این 20 اینچ قدیمی بهتر است. و فهمیده ام ادمها گاهی خوشحالند گاهی ناراحت گاهی عصبانی گاهی ذوق زده و توی همه اینها حالا چهره و رفتارشان فرق میکند.حالت ها را با اسمشان برای هر کس جدا جدا حفظ کرده ام. برای همین است که وقتی گاهی ساکتم ودر ارامش عنمیق و خوشحال دوستانم فکر میکنند ناراحتم از چیزی. یا وقتی این اتفاق وسط بزن و برقص یک مهمانی رخ میدهد فکر میکنند از چیزی اذیت شده ام.فکر میکنم دیدن چنین چیزی برایشان عذاب اور باشد شاید کمی هم احساس گناه کنند.یا پیش خودشان عصبانی بگویند ولش کن همش داره ادا اطوار در میاره.راستش این است که میزان زیادی از شبانه روز را نیستم توی این جهان جای دیگری هستم چیزهای دیگری میبینم و میشنوم حتی گاهی میچشم و لمس میمکنم بیشتر اوقات سر کار باشم یا جای دیگر وقتی دچار ان جهان دیگر میشوم ذوق زده از پنج حسم حداکثر فقط لامسه ام کار میکند.جوابها را شکل همان سلام وعلیک و احوالپرسی میدهم و مرتب یک چیز را تکرار میکنم در جواب هر چیز.
وحالا این وضعی که برای خودم درست کرده ام اینکه سعی کنم سعی میکنم روز و شب صادقانه ترین تلاشهای تمام زندگیم را میکنم که اینجا باشم نه انجا بجوشم با دیگران بروم بیایم تن بدهم به این که بهش میگویند واقعیت. واقعیت جامعه واقعیت زندگی .دارد یک جوریم میکند که کلمه برایش ندارم نداشنتم راستش هرچه بیشتر اینها را حفظ میکنم کمتر میفهمم مرجعی برای فهمیدنشان ندارم فقط تکرار میکنم نگاه میکنم به دیگران و یاد میگیرم از اولش هم اینقدر حتی حرف زدن در موردش اسان نبود روزی که فهمیدم یعنی باورم شد ترسیدم ترسیدم از خودم باورم شد یک شکست خورده ام یک موجود غیر مفید و اضافی..بد بود هرجایم را مقایسه میکردم درست نبود جور در نمی امد . بدبخت بودم کلی این در و ان در زدم دست و پا زدم به این و ان نگاه کردم اما نشد بدتر شد تا اینکه یک روز سرم را زیر انداختم  دوزانو روی رمین نشستم و گفتم چه میگویید التماستان میکنم بگویید هر چه باشد انجام میدهم میخواهم خوب بشوم معقول بشوم میخواستم معنای واقعیت زندگی را بفهمم خوب بود بهتر شدم بعد از مدتی دیگر دست و پا نمیزدم راهم را میرفتم و بعد کمی هم مزه موفق بودن را چشیدم من که نه ادمهای دور و برم ومن فقط حسی داشتنم که کلمه نداشت .
حالا مدتی است هر بار که این کارها را میکنم بیضه هایم درد میگیرد این کلمه خوبی است . مدتیست یاد گرفته ام وقتی جاییت درد میکند باید بروی دکتر.
ای دکتر دکتر مرا از این درد  خلاص کن من نباید اینجا باشم. درک کن دکتر نمیتوانم وسط مزه انداختنهایم توی جمع ناگهان دست به بیضه هایم بگیرم و بمالمشان. نمیتوانم وسط خیابان ناگهان دست به بیضه گشاد گشاد راه بروم.نمیتوانم درست وسط واقعیت جامعه دودست و دوپایم را جمع کنم دور بیضه هاتیم و از درد به خودم بپیچم. این زشت است خیلی زشت است.من خیلی تلاش کرده ام برای اینکه زشت نباشد. خیلی باور کن دکتر نمیتوانم دیگر.بس است نجاتم بده دکتر نجاتم بده. قرار نبود اینطور بشوم...نجاتم بده. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر