۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

چرا و چگونه 1

یک روز از خواب بلند شدم  وبی حوصله بودم. پس فکر کردم چکار کنم؟ موبایل بگیرم.تا حوصله ام باز شود.
کلی سر ذوق امدم و شروع کردم.   سایت دیدن. بادقت میدیدم مشخصاتشان را میخواندم و توی یک برگه مینوشتم، بعد باهم مقایسه میکردم.و توی هزار تا فروم نظرهای دیگران را راجع به گوشی مورد نظر میپرسیدم.
. بالاخره توانستم 5 گوشی انتخاب کنم. و از میان 5  یکی شان شد گیس طلای رویایی من.خوب حالا نوبت خرید بود.  مشکلی وجود داشت.  پول نداشتم. پس  دلشکسته شدم وبی حوصله. ومعجزه شد.
به این ترتیب فردا درست در اولین دقیقه بیدار شدنم، یکی آمد تو:
- سلام
- که هستی؟
- موبایل فروش
- چه میخواهی؟
- میخواهم موبایل چکی به شما بدهم. الان بگیرید یک سال بعد شاید پولش را دادید
- موبایلهایت زشت است.
- قشنگهایش را می اورم.
- سود زیاد میکشی
- کمش میکنم
- کله ات کچل است
- مو میکارم
- پوزت یوری است
- عمل زیبایی انجام میدهم
- عمل زیبایی فایده ندارد، تازه دماغت هم بزرگ است. موبایل نمیخواهم.

چرا؟؟؟ من که موبایل میخواستم پس چرا نخواستم؟
همانجا به یک درک علمی رسیدم: سیگار ضریب هوشی ادم را پایین می اورد. نورونهای مغزم احتمالا توی دود خفه شده بودند. بنا بر این خبر موبایل خواستنم هنوز به مغزم نرسیده بود.
باید یک انتخاب بحرانی میکردم. یا مغزم یا موبایل. چون هنوز یکی از سلولهای مغزم زنده بود مغزم را انتخاب کردم.
- موبایل من که ایرادی ندارد خیلی هم خوب است. خیلی هم دوستش دارم.
موبایلم واقعا خوب بود. یکی از افتخارات زندگی من داشتن این موبایل سونی اریکسون است. که مثل تانک محکم وبه درد بخور بوده تا حالا.چند بار توی بونکر سیمان افتاده، چند بار کامیون از روش رد شده. یک بار هم محض امتحان دادم چند کارگر با ارماتور محکم بزنند توی سرش.
 آخ نگفت. یا اگر هم گفت من نشنیدم. اسطوره شده برای خودش.دیگر بعد از این چند سال واقعا حق اب و گل داشت در زندگیم. همه کار برایم میکرد آهنگ میگذاشت. حرف رد و بدل میکرد. حافظه اش خوب بود. توش مشق مینوشتم.صبحها یک ساعت تمام زنگ میزد وبالا پایین میپرید تا بیدار شوم. برای لحظات وخیم از ان فیلمها در خلوت و تنهایی وغیره. تازه اخیرا تخته گوشت هم شده بود روش سبزی و پیاز خورد میکردم.چند بار هم قاشق نداشتم باهاش رب ریختم توی غذا.
به نظرم ناراحت شده بود از این کارم میخواست تا اخر بماند  میخواست من موبایل نخرم خوب من هم نخریدم دیگر. اما فکر کنم خیلی خیلی ناراحت شده بود.
 درست 3 روز بعد کاملا از کار افتاد. اول حافظه اش سوخت. بعد جوی استیکش از جا در امد و افتاد. بعد یک قطره اب رفت توش و تمام دکمه هایش سوخت. بعد هم خود به خود ال سی دی اش خورد شد و ریخت زمین.
با یک حساب سر انگشتی متوجه شدم توی این 3 روز انقدر سیگار کشیده ام که ان یک سلول هم بسوزد. بنا بر این مثل یک ادم بی کله هجوم بردم سمت اقای موبایل فروش.
پس یادم رفت جا خالی بدهم، لنگه کفش موبایل فروش خورد توی سرم.
و من یادم امد لنگه کفش در بیابان نعمت بوود و نعمت موبایل فروش بوود ومن موبایل میخاستم میخاستم میخاستم میخاستم...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر