۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

روزی

چقدر گذشته از آن روز ها که راضی بودم به خودم. چقدر دور شده از خودم.
هر چه میجنبی ساده کنی پیچیده تر میشود این سایه دیر پای عشقه ها و تنگنای دو را هیها و صدای محکوم کلاغها و این چاه ویل.چاهی با یک مشت ستاره ، یک سوراخ جوالدوز و یک شهر آدم کبود و دیوار بلند شیشه ای ،آرزو های نوک تیز و کله های مناره شده ، چشمهای ترکیده، رنجهای نرم،عادت های  لش، و مرگ نا به هنگتم مانند توهین کودک سراسر افق، اشتباه های رگه رگه ، رودخانه های علاف، سجده های کلافه، قربتهای منگوله دار، دریای ندیده دریای ابی دریای بزرگ دریای نرم دریایی که میپوشم دریای گشاد  دریای درست بهنگام دریای دور دریای قشنگ دریای خوب خوب خوب خوب نیز میمیرد میمیرد نیز می می می می می می می می...................... 

[Caption]

۱ نظر:

  1. عکس فوق العاده ی بچه ای با چشمان دریا که به خشکی نگاه تو می نگرد. چقدر زندگی در چشمانش موج می زند. می زده که حالا ما نگاهمان خشک شده یعنی بزرگ شده ایم و از خودمان دور که می خواستیم بزرگ شویم. من که هیچگاه یادم نمی آمده دلم خواسته بزرگ باشم. همیشه انگار بزرگ بوده ام. بزرگی که خوب نیست. هست؟

    پاسخحذف