۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر
چون که ناگفته باز نگذارید
گویم ار زانکه باورم دارید
نظامی داستان نخست هفت پیکر را اینگونه آغاز میکند: چونکه بهرام شد نشاط پرست.
شاه سیاه پوشان ملکی بود کامکار و بزرگ/ ایمنی داده میش را با گرگ. بعد از اینکه مدتی ناپدید می شود به حال سیاه پوش به تخت برمیگردد.سرتا پا سیاه پوش. سوالها آغاز میشود و مبتلای جدید بی خبر از عاقبت سیاهش میپرسد و میپرسد. آنطور که حالا بهرام مبتلای چنین پرسیدن است.
و شاه ماجرایش را از دیدن غریبه سیاهپوش آغاز میکند. کفش و دستار و جامه هرسه سیاه. بعد از لابه های فراوان شاه شرمش می آید و تنها میگوید شهری هست در ولایت چین شهری آباد و زیبا که همه مردمش سیاه پوشند. این میگوید و رخت بر خر میبندد و میرود که گر به خون گرنم بخواهی سفت/ بیشتر از این سخن نخواهم گفت.
این لحظه بی برگشتی ست برای شاه. به جستن شهر به هر ندایی گوش میسپارد. اما خبری نیست کسی چیزی نمیداند این خبر کس چنانکه بود نگفت. پس مملکت را رها میکند پرسان پرسان میرود تا شهر ا می یابد همانگونه که راویان گفته اند. اما همه این نیست این لباس سیاه آن خبر نیست . پس برنامه میچیند تا از یکی از اهالی شهر حرف بکشد. قصابی را میابد و به غایت مینوازد نمک گیرش میکند. و هنگام گرو کشی قصاب بیچاره منعش میکند از کنکاو چنان که قبلا دیگران منع ش میکرده اند. و شاه همه این منع کردن ها را ندید میگیرد و آنچه میخواهد میابد. و آن شنیدنی نیست دیدنی ست. پس قصاب میبرد ش جایی از شهر در خرابه ای مینشاند ش در سبدی و میرود. شب سبد را پرنده ای برمیدارد. و اولین نشانه های پشیمانی در آسمان پیدا میشود. در پشیمانی از فسانه ویش / آرزومند خویش و خانه خویش. ولی پشیمانی دیگر سودی ندارد. و این اولین پشیمانی میرود تا پشیمانی آخر شود. این لحظه کامل پشیمانی ست لحظه ای که منع شدن ها را به یاد میآوری و غم غربت وجود ت را فرا میگیرد. از اینجا به بعد میدانی که قدم به قدم زندگی ت غریبانه خواهد بود. لحظه ای که هر کجا و هر زمان بعد از این نه زمان دارد نه مکان تنها بی کسی است و درد غربت. اینجاست که یا باید ا آخر عمر بروی و بروی یا بنشینی و تا آخر عمر تکان نخوری. و هر دو به یک دلیل بازگشت به لحظه ابدی. بازگشت به لحظه پیش از سکس . بازگشت به لحظه پیش از چای. بازگشت به لحظه پیش از اتفاق تا شاید دوباره شاید دوباره. و ذات غیر قطعی زندگی ،ذات امکانمند زندگی. و درد ابدی. امیدی تلخ. دردی شیرین. و تن پوشی سراسر سیاه.
لحظه تعلیق ابدی که شاه میان آسمان و زمین دچار ش میشود. شاه خود را به سیر حوادث میسپارد و میشود آنچه نباید بشود. شاه میخواهد و می خواهد و باز از هر خطر که میگذرد توان دارد که باز بجوید. و میجوید . به سختی که بر جای عجیبی فرود میآید که گلهای رنگ رنگ دارد و رود عسل و باران فراوان. و شبها دختران زیبا رو با هزار عشوه سراغش می آیند تا بانوی همایون بخت سراغش را میگیرد تا ماجرای خواستن بانوی همایون بخت و منع بانو از خواسته. تا تا تا برگشتن به پیش از ماجرا و بیرون افکنده شدن از آن سرزمین. و سیاه پوشی و پشیمانی ابدی که این یکی دیگر درونی شده پشیمانی که دیگر فقط به پشم بقیه میآید. پشیمانی که دلیل زندگی است امید زندگی است.
بسیاری در پشیمانی اول بر میگردند و معدودی تا پشیمانی آخر میروند . و اوج لذت را در مینوردند.
آنگونه وقتی نوبت به مسافرت میرسد نمی روند چرا که میدانند دیدن عکس یک دره از بالا بسیار بهتر است از دیدن خود دره وقتی میدانی هیچ چیز جدیدی توی آن دره نیست. وقتی میدانی هیچ چیز نمی تواند دیگر جدید باشد . وقتی میدانی آن اوج لذت دیگر تکرار نمی شود به هیچ قیمتی. و وقتی هیچ کدام اینها را نمی دانی چون زندگی ادامه دارد.و ترسناک ش همینجا ست چون بعد از این هر لذت کوچکی بهای گرانی دارد بسیار گران.
چونکه یک لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم

مرد قصاب را میبیند. مرد قصاب بهش میگوید اگر صد سال برایت تعریف می کردم تا خودت نمیدیدی باور نمی کردی. اینچنین قصه با که شاید گفت. رفت و آورد پیش من شب تار. و دست آخر نظامی خود سخن را تمام میکند.
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگست زیر هفتو رنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
در فیلم ماه تلخ رومان پولانسکی که داستان ش به نظر چه در فرم چه در روایت شبیه همین قصه نظامی است مرد راوی آخر فیلم به گریه میگوید ما فقط یکم طمع کردیم.

 و سیاه پوشان را فقط سیاه پوشان میفهمند. اگر سیاه پوشی دور و برتان دیدید اگر نفهمیدید. ول شان کنید به حال خودشان. به خاطر خودتان ول شان کنید. پا پی شان نشوید سوال پیچ شان نکنید. شما از جهان اینها خبر ندارید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر