۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

نزار قبانی

کتاب نزار قبانی خریده ام و با شوق شعر خوب نشسته ام تا بخوانم. قدیم تر ها که غاده سمان می‌خواندم آنچنان غرق می شدم که هر رهگذری را می خواستیم شریک لذتم کنم. چند جلد چند جلد از نمایشگاه می خریدم و هر سال به قصد هدیه دادن. اما کتاب را که دست گرفتم، دو خط که خواندم دلم به هم خورد. باز برگشتم دستم گرفتم گفتم  شاید ترجمه بد است اگر به عربی بخوانم... اما نه باز مثل چیزی زشت چیزی کثیف مثل یک تکه زباله بد بو دورش انداختم. پرتش کردم به گوشه ای و تا مدتی حالم خوش نبود، چندشم می شد. گو که موش فاضلاب دست گرفته بودم و حالا نکشته رهایش کرده بودم برود، آنهم در خانه در نشیمن روی مبل و درگیر وجدان برای نکشتن موجودی زنده، پشیمانم که چرا اینجا رهایش کرده ام. اما نتوانستم، نمی توانم تا اینجاست و من اینجایم هی ترس از این دارم مبادا توی دست و پایم باز پیدا شود، همین الان حلقم توی دهانم می آید از این فکر و می‌دوم تا عق بزنم جایی. از فکر بودنش در این اتاق دل و روده مشوش می شود و دهنم مزه تلخی می آید. بلند شدم برش داشتم صفحه به صفحه ریز ریزش کردم و ریختمش توی سطل آشغال. چند ساعت طول کشید حدود ۲ ساعت و خورده ای اما با حوصله نشستم و تا جای ممکن با حرص ریزش کردم و ریختمش در کیسه زباله. باز دلم راضی نشد بلند شدم چند پیاز و گوجه پوست کندم و پوسته هایش را ریختم روی کاغذ ها تا شکل کاغذ نوی تازه پاره شده نداشته باشند و شکل کاغذ باطله های کثیف دور انداختنی به نظر برسند. بعد آمدم نشستم روی همین مبل و سالادم را خوردم. قاشق اول را که به دهان بردم دوباره دلم آمد به هم بخورد، بلند شدم رفتم همه کاغذ ها را با کیسه اش برداشتم سوار ماشین شدم رفتم کارگاه با نگهبان چشم در چشم شدم و بی آنکه چیزی بگویم. مثل کسی که پی دعوا جایی آمده باشد تند تند رفتم تا پشت کانکس و از  کنار موتورخانه کمی گازوییل برداشتم ریختم روی پلاستیک و توی پلاستیک و همه اطرافش بعد فندکم را در آوردم تکه ای کاغذ را آتش زدم و پرت کردم توی پلاستیک و ایستادم تا بسوزد ایستادم کیسه را با تکه چوبی خوب به هم زدم تا همه آن با کاغذ های ریز ریز شده خاکستر شود، اما باز دلم راضی نشد، خاکستر ها را جمع کردم و بردم و زمین را کندم و همه را با دست بی حفاظ با دست خالی آنطور که بتوانم لمسش کنم، کردم زیر خاک. و خوب رویش را پوشاندن و بعد هم روی خاک را به هم زدم تا اثری از آثارش نماند و باز راضی نشدم و روی خاک شروع کردم به بالا و پایین پریدن. تا متوجه شدم نگهبان کنار کانکس ایستاده با چشم هایش چهار تا شده دارد نگاهم میکند. تازه به خودم آمدم و حال گریه بهم دست داد و بغض کردم و هیچ به نگهبان نگفتم همینطور که آمده بودم برگشتم و سوار ماشین شدم توی راه تمام طول راهی که به خانه نمی رفت به ناکجایی نامعلوم، گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و  نتوانستم هیچ جلوی گریه کرددم را بگیرم تا به سکسکه افتاده قد ده سال گریه کردم و هنوز هم دارم بعد دو روز هی از این مسیر به آن مسیر طفره رفتن گریه می کنم و توی خواب پشت فرمان گریه کردم و توی پمپ بنزین گریه کردم و کنار ماشین کناری پشت چراغ که می خواست دلداری بدهد و هی دست تکان می‌داد گریه کردم و حین طفره رفتن هایم گریه کردم و تا به راه آمدن و به مقصد رسیدن گریه کردم. از اول هم می‌دانستم یک روز برمی‌گردم به این بیغوله به این دشت این کوه تو سری خورده کوتاه که نه تپه است و نه کوه است. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم نه آن گذشته که به آینده الان نگاه می‌کرد همین روز را می‌دید. می دید که برمی‌گردم تا... خاک را کندم و قوطی را برداشتم و نگاهش کردم و باز راضی نشدم می‌دانستم که نمی شویم باز کندم و آنچه می خواستیم را یافتم و برداشتم و برگشتم پشت کوه که به کوه دیگریست و دره مانند و نه آنسو که رو به کویر است باز راضی نشدم از همانجا کوه را دور زدم و برگشتم سمت بیابان و توی لوله تپانچه قدیمی کمی از سیانور توی لوله تپانچه قدیمی ریختم و بعد با همان روغن چکان را از قوطی در آوردم و شروع کردم با همان و روغن تپانچه را روغن کاری کردم و بعد از این دیگر زیاد فرصتی نداشتم و برگشتم سمت خیابان ایستادم و به ماشین ها زل زدم و حالا گرگ و میش غروب بود به سرنشینان یکی یکی ماشینها زل زدم تا یکی را پیدا کردم و صاف توی چشمش نگاه کردم و دستم را روی ماشه گذاشتم و بعد برگشتم و نشستم و شغالی را دیدم که نور ماشین افتاده بود رویش و داشت کنار جاده تند تند می دوید دستم را برگرداندم تا آنجا که گلوله داشتم به طرفش شلیک کردم و بعد رفتم دیدم زخمی شده لود، چاقو نداشتم تیر هایش تبانچه هم تمام شده بود. خودم را راضی کردم که چاره ای ندارم یک تکه از سنگ هایش کنده شده کوه که لبه تیزی داشت برداشتم و سرش را روی تکه سنگی فشار دادم و لبه تیز را به همه قدرتم روی گردنش کوبیدم. با اینکه جثه کوچکی داشت....